خلاصه داستان : |
مهران در كافه اي با صفر آشنا مي شود، و صفر از طرف رئيس خود قباد به مهران پيشنهاد مي كند كه ارباب نوري و دخترش مژگان را در شكارگاه شان به قتل برسانند. مهران وقتي به «شيطان كوه» مي رسد در گودالي عميق مي افتد و مژگان او را نجات مي دهد و به خانه شان مي برد و زخم هاي او را پانسمان مي كند. كاظم نوكر خانه، به مهران بدگمان است و مژگان به مهران مي گويد كه سال ها پيش فال گيري به او گفته با مردي ازدواج خواهد كرد كه قاصد مرگش است. جمشيد، كه در همسايگي ارباب نوري است و به مژگان علاقه دارد، به مهران هشدار مي دهد كه از مژگان دوري كند، و مهران كه به مژگان علاقه شده در اجراي نقشه ي قباد و صفر تعلل مي كند، و پولي را كه بابت پيش پرداخت مأموريت خود گرفته به صفر پس مي دهد. مهران در نامه اي جريان توطئه ي قتل ارباب نوري را براي دادستان مي نويسد و به كاظم مي سپارد. اما كاظم موضوع را با صفر در ميان مي گذارد و خودش با شليك گلوله ارباب نوري را زخمي مي كند. مهران باعث مي شود كه قباد و افرادش در دام پليس گرفتار شوند و خودش سرانجام زندگي تازه اي را با مژگان آغاز مي كند. |
|