مردي متمول با ازدواج پسر خود با دختر مورد علاقه اش مخالفت مي كند، اما پسر عليرغم ميل پدرش با دختر وصلت كرده و از خانواده طرد مي شود. در حادثه اي دختر و پسر مي ميرند و دختر كوچكشان را مرد سالمندي بزرگ مي كند. دختر به خاطر معاشرين نابابش جيب بر مي شود و طي ماجراهايي با پدربزرگش برخورد كرده و پدر بزرگ او را مي شناسد و پس از سالها در خانواده پذيرفته مي شود.
«لوطي» ميانسال كه بنگاه چوب بري دارد به لحاظ بي توجهي هاي همسرش به رقاصه اي متمايل مي شود. رقاصه نيز عاشق او مي شود و كارش را كنار مي گذارد. وقتي همسر مرد از او مي خواهد كه مردش را به او بازگرداند، رقاصه بناي بدرفتاري با مرد را مي گذارد و مجدداًبه كار سابقش باز مي گردد. لوطي كه از نظر احساسي زخم خورده، رقاصه را به شدت مضروب مي كند و نزد همسرش باز مي گردد. رقاصه با اينكه عشقش را از دست داده معهذا خوشحال است كه خوشبختي خانواده اي را شكل داده است.