حسن كچل به دليل تنبلي و براي تجربه اندوزي، توسط مادرش از خانه رانده مي شود. او در سفرش به باغ پردرخت و مرموزي مي رسد و با چل گيس آشنا مي شود. به او دل مي بندد و تصميم به شكستن طلسم ديو مي گيرد. جني كه همزاد حسن است، به او مي گويد فقط در مقابل شش آرزو و از دست دادن عمر است كه طلسم ديو شكسته مي شود. حسن كچل تصميم مي گيرد شاعر شود؛ اما وقتي شاعري را مي بيند كه با گفتن شعر براي كالاهاي تجاري، خود به تاجري تبديل شده، از شاعر شدن منصرف مي شود و آرزو مي كند دوستي داشته باشد تا با او درددل كند؛ اما دوستي كه يكرنگ باشد، نمي يابد. تصميم مي گيرد پهلوان شود، اما وقتي پهلواني را در گود زورخانه مي بيند كه فقط در فكر مسابقه است، از پهلوان شدن هم منصرف مي شود و سراغ چل گيس مي رود تا از او چاره اي بخواهد. چل گيس مي گويد كه براي نجاتش، حسن بايد شيشه عمر ديو را بشكند تا آزاد شود. حسن حاضر مي شود جانش را به همزاد بدهد تا شيشه عمر ديو را بشكند تا آزاد شود و همزاد مي پذيرد. حسن كچل با شكستن شيشه عمر ديو او را به ميش تبديل مي كند و چل گيس آزاد مي شود. اما همزاد، راضي نمي شود جان حسن كچل را بگيرد و با گفتن «بسم الله» غيب مي شود. حسن كچل و چل گيس زندگي تازه اي را شروع مي كنند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر