خلاصه داستان : |
افراد خان به چادرنشين ها حمله مي كنند و پس از قتل و غارت چادرها را به آتش مي كشند. پسر خان، حبيب، به گلي علاقه دارد كه با مادرش زندگي مي كند. مدتي بعد منوچهر، پسر ارباب، به آنجا مي رود و از كدخدا مي خواهد مادر گلي را راضي كند كه دخترش را با او به شهر بفرستد. منوچهر و مباشرش صفر گلي را به رغم ميلش به شهر مي برند. منوچهر كه درصدد فريب دختر است هر بار با زيركي صمد به مقصودش نمي رسد. تا اين كه حبيب براي دادخواهي نزد پدر منوچهر مي رود. حبيب سراغ منوچهر مي رود و با او گلاويز مي شود. صفر مأموران پليس را با خبر مي كند، و پس از ختم دعوا حبيب و گلي به محل ايل بازمي گردند. |
|
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر