خداداد، كه به طلا، علاقمند است، به دليل خل بازي هايش از روستا رانده مي شود. گروهي قاچاقچي خداداد را در ايستگاه راه آهن پايتخت به جهت شباهت با رئيس گروهشان عوضي مي گيرند. آنها درصدد هستند مردي به نام منصورخان را به قتل برسانند. وقتي خداداد با منصورخان و دخترش آشنا مي شود به دختر هشدار مي دهد كه جوان هاي هرزه اي كه دور او را گرفته اند دوستان خوبي براي او نيستند. رفتار خداداد مورد پسند منصورخان قرار مي گيرد و منصورخان قول مي دهد كه به روستاي زادگاه خداداد برود و به كدخدا سفارش كند كه با ازدواج او و طلا موافقت كند. قاچاقچي ها در اتومبيل منصورخان بمب مي گذارند و پس از اين كه متوجه شباهت خداداد با رئيس شان مي شوند دست و پاي خداداد را مي بندند و در زيرزمين ساختماني حبس مي كنند. خداداد خود را از بند مي رهاند و پس از نجات دادن منصورخان قاچاقچي ها را به دام مأموران پليس مي اندازد. |
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر