خلاصه داستان : |
رجب و دوستش قربان، كه زندگي فقيرانه اي دارند، به نوبت خود را به مردگي مي زنند تا ديگري به عنوان خرج كفن و دفن او از مردم پول مطالبه كند. داروغه كه به آن دو شك كرده، با يكي از گزمه هايش رجب را كه خود را به مردن زده به غسال خانه مي برند. دزدهاي جواهر عاليجناب قنبرخان به غسال خانه مي روند و با ديدن رجب كه زنده شده مي گريزند. رجب و قربان با جواهرها از غسال خانه خارج مي شوند. آن دو در غاري به پيرمرد زاهدي برمي خورند، و زاهد آن دو را از تونل زمان عبور مي دهد و به عصر جديد مي رساند. در شهر احمد به طمع جواهرهايي كه رجب و قربان همراه دارند با آنها دوست مي شود. طولي نمي كشد كه رجب و قربان بازگشت به زمان گذشته را آرزو مي كنند. آن دو وقتي به زمان خود بازمي گردند زاهد پير از آنها مي خواهد كه جواهرها را به صاحب اصلي اش بازگردانند. |
|
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر