|
خلاصه داستان : |
دو برادر: يارقلي و يزدان قلي حسن آبادي بر اثر زلزله خانواده ي خود را از دست مي دهند. يارقلي برادرش را به شهر مي فرستد تا پزشك شود. چشم ارباب رستم دنبال ريحانه، نامزد يارقلي، است. ارباب رئيس پاسگاه را وامي دارد تا يارقلي را مجبور كند باغش را بفروشد و طلب او را كه بابت خرج تحصيل برادرش گرفته بپردازد. يارقلي با قلم خودنويش چشم ارباب را كور مي كند و به مدتي حبس محكوم مي شود. دختري به نام مهري شايسته با اتومبيل خود يزدان قلي را مصدوم مي كند، و با پدرش كه يك ارتشي بلندپايه است، به عيادت يزدان قلي مي رود. پدر دختر به يزدان قلي پيشنهاد مي كند به خدمت نظام دربيايد و او مي پذيرد. يارقلي پس از آزاد شدن از زندان ياغي مي شود و با چند تن ديگر به قتل و غارت روستائيان مي پردازد. يزدان قلي و چند نظامي ديگر مأمور سركوبي ياغيان مي شود، و از برادرش يارقلي مي خواهد خود را تسليم كند. ارباب رستم مرجانه، نامزد يارقلي را مي دزدد و يارقلي را متهم به آدم دزدي مي كند. يارقلي به كمك سهراب، مباشر ارباب، مرجانه را نجات مي دهد و خود را تسليم مي كند. افراد يارقلي به توصيه ي ريحانه به پاسگاه حمله مي كنند، اما يارقلي حاضر به فرار نمي شود، تا اين كه ريحانه ي با گلوله ي يكي از افراد يارقلي زخمي مي شود و از يارقلي مي خواهد كه او را به جاي امني ببرد. ريحانه مي ميرد و يارقلي ارباب رستم را از پادرمي آورد و خودش با گلوله ي يزدان قلي كشته مي شود. |
|
|
|
|
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر