خلاصه داستان : |
ارباب ممتاز مايحتاج روزانه ي خود را به كمك مباشرش از روستائيان به صورت باج تأمين مي كند. او دخترش منيره را تشويق مي كند تا با فرخ طرح دوستي بريزد. فرخ با خوراندن داروي خواب آور به منيره از او هتك حيثيت مي كند و به شهر مي گريزد. دختر كه آبستن شده موضوع را با مادرش در ميان مي گذارد و با مباشر به شهر مي رود و با ضجه و زاري از فرخ مي خواهد كه آبروي او را حفظ كند. فرخ دختر را از خود مي راند. منيره قصد خودكشي دارد كه مراد او را نجات مي دهد. مراد، كه با خواهرش نرگس و عمه اش كلثوم زندگي مي كند، به منيره اظهار علاقه مي كند. منيره با مادرش به فرنگ مي رود تا پنهان از چشم روستائيان بچه اش را به دنيا آورد. منيره و مادرش با يك كودك خردسال و فرزان، پسرعموي ارباب، از فرنگ بازمي گردند. فرزان به منيره ابراز علاقه مي كند، اما منيره از او دوري مي جويد. ارباب بر اثر سكته فوت مي كند و منيره پس از اين كه فاش مي كند مادر بچه است با مراد ازدواج مي كند. |
|
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر